فیکشن[محکوم شده] p22
هنوز هم به گوشه ای نا معلوم خیره شده بود و اشک میریخت....
برای لحظه ای ذهنش به سمت روزی رفت که تهیونگ با کت و شلوار دامادی از اتاق خارج شده بود و خودش رو برای ا.ت به نمایش میزاشت تا نظرش رو در مورد لباس بدونه...
ولی الان با فکر به اینکه اون کت و شلوار قراره برای دختر دیگه ای پوشیده بشه قلبش رو مچاله میکرد
محکم پلک هاش رو روی هم فشار داد و در حالی که اشک هاش مانند بارون روی گونه ها و لباسش میریختند با صدای بلند هق میزد
صداش اونقدری بلند بود که خانواده اش بتونن بشنون اما براش اهمیتی نداشت.
با صدای بلند اشک میریخت و با مشتش قفسه سینه اش رو چنگ میزد و سعی میکرد با اینکار از دردش کم کنه اما برخلافش اتفاق میافتاد.
یعنی قرار بود از این به بعد شاهد شروع زندگی عشقش با فرد دیگهای باشه؟!.
عشق زندگیش داشت زندگی جدیدی رو شروع میکرد و در حال ساختن خاطرات جدید با فرد دیگری بود اما اون....تمام این سال ها در خاطراتش زندگی کرده بود!
***
مرد در حالی که سیگار رو بین انگشتانش گرفته بود،پک عمیقی به آن زد و بعد از چند لحظه نگه داشتن دود داخل سینش،اون رو به بیرون رها کرد و به پنجره روبه رو و منظره زیبای بیرونش خیره شد....
یک روزی این منظره باعث آرامشش بود اما الان فقط خاطرات بد رو بهش یاد آوری میکرد...
با شنیدن زده شدن در،سیگار رو روی زمین انداخت و اون رو زیر کفشش له کرد.
_بیا داخل
با صداش که به خاطر سیگار بم و خش دار شده بود گفت و فرد پشت در با شنیدن صدای رییسش در رو باز کرد و وارد اتاق شد.
_متاسفم که مزاحم خلوتتون شدم رئیس.
مرد آروم تکیهاش رو از میز گرفت و به سمت مرد چرخید و با اون قیافه جدی و چشم ترسناک و تهوع آورش که باعث شده بود چهرش ترسناک تر بشه به مرد روبه روش خیره شد.
_دختره چیشد؟!
مرد با دیدن چشم رئیسش مثل هر دفعه دیگهای از ترس آب دهانش رو با صدا بلعید ._رئیس...دختره....دختره رو پیدا کردیم!فقط....دنبال زمان مناسب میگردیم تا گیرش بندازیم و...
حرفش تموم نشده بود که با شنیدن صدای برخورد محکم مشت رئیسش با میز حرفش رو قورت داد
_فقط هرچه سریعتر اون دختره هرزه رو برام بیارین!!
مرد با داد رئیسش قدمی به عقب برداشت و با لکنت و ترس گفت
_البـ...ته...رئیس....تمام تلاشمون رو میکنیم و...و هرچه سریعتر اون رو به اینجا میاریم....
مرد با خشم زیرسیگاری روی میزش رو به سمت مرد پرت کرد که با جاخالی مرد به دیوار برخورد کرد.
_گمشو بیرون و تا دختره رو نیاوردی نمیخوام قیافتو ببینم!
مرد با ترس به سمت در رفت و برای حفظ جونش سریع از اتاق خارج شد و مرد رو داخل اتاق تنها گذاشت....
چند سال بود که اون دختر رو تحت نظر داشت و الان خسته شده بود....
دیگه صبرش طاق شده بود و اون دختر رو میخواست!
برای لحظه ای ذهنش به سمت روزی رفت که تهیونگ با کت و شلوار دامادی از اتاق خارج شده بود و خودش رو برای ا.ت به نمایش میزاشت تا نظرش رو در مورد لباس بدونه...
ولی الان با فکر به اینکه اون کت و شلوار قراره برای دختر دیگه ای پوشیده بشه قلبش رو مچاله میکرد
محکم پلک هاش رو روی هم فشار داد و در حالی که اشک هاش مانند بارون روی گونه ها و لباسش میریختند با صدای بلند هق میزد
صداش اونقدری بلند بود که خانواده اش بتونن بشنون اما براش اهمیتی نداشت.
با صدای بلند اشک میریخت و با مشتش قفسه سینه اش رو چنگ میزد و سعی میکرد با اینکار از دردش کم کنه اما برخلافش اتفاق میافتاد.
یعنی قرار بود از این به بعد شاهد شروع زندگی عشقش با فرد دیگهای باشه؟!.
عشق زندگیش داشت زندگی جدیدی رو شروع میکرد و در حال ساختن خاطرات جدید با فرد دیگری بود اما اون....تمام این سال ها در خاطراتش زندگی کرده بود!
***
مرد در حالی که سیگار رو بین انگشتانش گرفته بود،پک عمیقی به آن زد و بعد از چند لحظه نگه داشتن دود داخل سینش،اون رو به بیرون رها کرد و به پنجره روبه رو و منظره زیبای بیرونش خیره شد....
یک روزی این منظره باعث آرامشش بود اما الان فقط خاطرات بد رو بهش یاد آوری میکرد...
با شنیدن زده شدن در،سیگار رو روی زمین انداخت و اون رو زیر کفشش له کرد.
_بیا داخل
با صداش که به خاطر سیگار بم و خش دار شده بود گفت و فرد پشت در با شنیدن صدای رییسش در رو باز کرد و وارد اتاق شد.
_متاسفم که مزاحم خلوتتون شدم رئیس.
مرد آروم تکیهاش رو از میز گرفت و به سمت مرد چرخید و با اون قیافه جدی و چشم ترسناک و تهوع آورش که باعث شده بود چهرش ترسناک تر بشه به مرد روبه روش خیره شد.
_دختره چیشد؟!
مرد با دیدن چشم رئیسش مثل هر دفعه دیگهای از ترس آب دهانش رو با صدا بلعید ._رئیس...دختره....دختره رو پیدا کردیم!فقط....دنبال زمان مناسب میگردیم تا گیرش بندازیم و...
حرفش تموم نشده بود که با شنیدن صدای برخورد محکم مشت رئیسش با میز حرفش رو قورت داد
_فقط هرچه سریعتر اون دختره هرزه رو برام بیارین!!
مرد با داد رئیسش قدمی به عقب برداشت و با لکنت و ترس گفت
_البـ...ته...رئیس....تمام تلاشمون رو میکنیم و...و هرچه سریعتر اون رو به اینجا میاریم....
مرد با خشم زیرسیگاری روی میزش رو به سمت مرد پرت کرد که با جاخالی مرد به دیوار برخورد کرد.
_گمشو بیرون و تا دختره رو نیاوردی نمیخوام قیافتو ببینم!
مرد با ترس به سمت در رفت و برای حفظ جونش سریع از اتاق خارج شد و مرد رو داخل اتاق تنها گذاشت....
چند سال بود که اون دختر رو تحت نظر داشت و الان خسته شده بود....
دیگه صبرش طاق شده بود و اون دختر رو میخواست!
۱۵.۷k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.